بابام از اداره زنگ زده خونه بعداز کلی احوال پرسی میگه پسرم خودتی؟
میگم: پـَـــ نــه پـَـــ به سیستم تلفنباک پاسارگاد خوش آمدید برای پرداخت قبوض شماره ۱،برای اطلاع از موجودی حساب شماره ۲ ...
جلو عابر بانک تو صف وایسادم یارو می گه ببخشید شمام پول میخواین؟
پـَـــ نــه پـَـــ خونه کامپیوتر نداریم میام اینجا فیس بوکم رو چک کنم.
رفتم بانک زنگ زده میگه کجایی؟ میگم بانک میگه کار بانکی داری؟
گفتم پـَـــ نــه پـَـــ با مجید و خانم معلمش اومدیم دنبال لنج طلا.
تو بانک واسه یه پیرزنه داشتم فیش پر میکردم. ازش میپرسم شماره تلفن ؛ می گه می خوای تو فیش بنویسی؟
پـَـــ نــه پـَـــ می خوام باهات شبا با هم تلفنی صحبت داشته باشم.
ادامه مطلب ...
در 15 سالگی می دیدم کارمندان بانک را که در ساختمانی خنک و با کلاس مشغول شمارش اسکناس و عیش و نوش هستند و لبخند از لبانشان نمی افتد.
در 20سالگی آرزو کردم ای کاش من هم استخدام بانک شوم و همی به مردم لبخند بزنم .
در 23 سالگی خود را کارمند بانک یافتم. در همان سال دانستم چه غلطی کرده ام و اصلا هم لبخندم نمی آید. و نیز بدانستم که شمارش پول اصلا لذت بخش نیست و جز میکروب چیزی نصیبم نمی شود.
در 24 سالگی دوزاری ام افتاد که ساعات کاری بانک می تواند 18 ساعت در یک شبانه روز هم باشد.
در 25 سالگی یقین کردم که من یک تراکتور هستم و بر شانس خود تف انداختم .